محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

محیایی

خدایااااااا دخمل چوچولوم تو راهه ه ه ه...

وای مامان! ذوق مرگ شدم بس که برگه سونو گرافیو خوندم... 1 مهر رفتم پیش خانوم دکتر واسه سونو و چکابو دیدن قند عسلم رو صفحه مانیتور... دارم میمیرم از خوشحالی ی ی ی ی ی... FHR =135 وسن حاملگی بر اساس FL =28 و BPD =44 میلیمتر حدود 19 هفته میباشد. جنس مونث میباشد... هوراااااااااااااااااااااااااااااا...خدایا شکرت خدااااااا... آخیش دیگه میتونم دخترم صدات کنم... دخترم اگه بدونی چقد خوشحالم... دختر گلم آرزو میکنم سلامت باشی و ما بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم... دخترم آرزومه لیاقت داشته باشیم خوب تربیتت کنیم... خدایا دوست دارم... دوست دارم خدا جونم...
3 مهر 1391

مامان مریم و جوجوی 4 ماهش

4 ماهه که تو وجودمی مامان، حس خیلی خوبی دارم... تمام خوبیای دنیا تو وجود تو خلاصه میشه... با وجود تو جز به پاکی نمیشه فکر کرد... چقدر حس آرامش و سبکی میکنم... تو فرشته ای از طرف خدایی، واسه همینم انقد آرومم میکنی عزیز دل... اینو بدون که تمام زندگیمی... به اندازه عظمت هستی دوستت دارم... شهریور ماه و اتفاقات جور و واجورش... این ماه سرمون خیلی شلوغ بود مامان، همش در حال انتخاب کردن سرامیک و سنگ و کاشی و... واسه خونه جدیدمون بودیم،یه روزم واسه خریدرفتیم اردبیل، تا شب اونجا بودیم ولی واقعا خسته شدیماااا، بابایی هم خیلی خسته شده بس که اینور و اونور دویده... بروی خودش نمیاره ولی خستگی از سرو روش میباره... عوضش وقتی تو اومدی تمام خستگیمون از تنمون...
27 شهريور 1391

سفر به زنجان وکرج...

22 تیرماه: با دایی فضل اله رفتیم زنجان، آیدا جونم باهامون اومده بود، ولی زندایی باهامون نبودا، مونده بود خلخال... یه هفته زنجان موندیم ولی حالم خیلی بد بود مامانی...هیچی نمیتونستم بخورم...خیلی خیلی سخت بود... راستی با خاله زهرا اینا وخانوم گودرزی اینا کلی رفتیم خوش گذروندیم،خیلی کیف داد... (خانوم گودرزی مامان دوست دختر خاله زهر ه س ،2تا دختر خیلی خوشگلم دارن زهره و زهرا) یه هفته بعد بابایی اومد دنبالمون برگشتیم خلخال... ماه رمضونم به سختی گذروندیم پاستیلم... آخه حالم خیلی خیلی بد بود دلکم... ولی گذشت دیگه ه ه ه 31 مرداد رفتم پیش خانوم دکتر سونوگرافی شدم خداروشکر گفت سالم سالمی ی ی ی...خدایا شکرت...اللهم صل علی محمد و آل محمد... بعدشم بر...
30 مرداد 1391

اولین سونوی جوجوم...

(12 تیر) رفتیم اردبیل پیش خانوم دکتر وا3 چکاب، خانوم دکتر سونوگرافی برام نوشت...چون دیر رفته بودیم سونوگرافیام شلوغ بود وقت ندادن، مجبور شدیم برگردیم خلخال...   (13 تیر) صب ساعت 8 رفتم سونو...وااااااای الهی قربونت بشه مامانی که انقد بودی نگا کن انقد اینم از ایییییییییییییییییییین FHR طبیعی... سن حاملگی با معیار CRL=11 حدود 7/2 هفته... به قول میترا جون،عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم... فندق مامان... بعد سونوگرافی رفتیم وسایل ماکت خریدیم،با گیسو جون سوار اتوبوس شدیم رفتیم خونشون که شروع به کار کنیم، 4 شبانه روز سخت کار کردیم، وای خیلی سخت بود،از کت و کول افتادیم، بازم به مامان گیسو جون خیلی زحمت دا...
18 تير 1391

یه روز پر هیجان...

دیروز صب با دایی علی اینا از تبریز راهی خلخال شدیم،ظهر تو سراب چادر زدیم بعدشم کبابو زدیم تو رگ،خیلی چسبید،عصرم رفتیم چشمه های نیر...چقد جای قشنگی بووووووووود،اولین بار بود که میرفتیم،اما دایی جون قبلنم رفته بود... بابا وحید اونجا پنچر کرده بود،همدیگرم گم کرده بودیم خلاصه خاطره ای شد واسه خودش...بعدش اومدیم اردبیل،یه سر رفتیم تعمیرگاه وا3 پنچری ماشین... بارون شدیدیم میبارید...سیل اومده بود یه پل تو راه خلخال-گیوی شکسته بود،این شد که رفتیم خونه خاله گیسو اینا،شامو اونجا خوردیم،مامانش خیلی زحمت کشیده بود،دستش درد نکنه...وانیام گیر داده بود به دمپاییای حمومشون،میخواس بیاره سر سفره...خیلی خنده دار بود خلاصه همکار بابا زنگید گفت یه راه...
11 تير 1391

اولین مسافرت...

دو روز پیش یعنی 9 تیر: خانوادگی راهی تبریز شدیم، خاله هم باهامون بود...صبح زود رفتیم از خونشون برش داشتیم، آخه واسه پروژه درس کارگاه مصالح و ساخت باید ماکت شاه گلی رو بسازیم...الهی مامان فدات بشه که از همین الان که قد نخودی درگیر پروژه های مامان مریمت شدی ی ی ی ی ،ولی به هوای مامان مسافرتم میری دیگه ه ه ه... صبحونه رو رفتیم اردبیل تو میدون بسیج نشستیم تو فضای سبز خوردیم،خیلی چسبید...بعدشم بارون گرفت،خیلی قشنگ بود...روح آدمو نوازش میداد... رسیدیم تبریز بعد از نهار با دایی فضل اله و دختر دایی آیدا رفتیم مقبرة الشعرا،بناش خیلی پیچیده بود،معمارش اعجوبه ای بوده هااااااا... پلانشم که بهمون ندادن...!!!! ساختن ماکتش واقعا سخت بود،منص...
11 تير 1391

دومین امتحان...

1 تیر: خاله از اردبیل برگشت،یه سارافون خوشگلم واسم گرفته  که بپوشم،ببین دیگه چقد ذوقیدن... 2 روز بابایی به من و خاله ریاضیات و آمار تدریسید...دستش درد نکنه...با وجود بابا وحید من و شما حسابی خوش بحالمون شده هااااااااا حالا خودت میفهمی نفسم که بهترین بابای دنیا نصیبت شده ه ه ه شب امتحان خاله فاطی از خوابگاه اومد خونمون،کلی واسمون غذا درستید و حسابی بهمون رسید...صبم امتحان داشت...مرسی خاله،پاستیلم برات بوس میفرسته امروز(سوم تیر)، ساعت 5ونیم عصر رفتیم سر جلسه و سربلند اومدیم بیرون،یکم سخت بود ولی ما اینیم دیگه ه ه ه  خاله رفت خونشون، تازه اتوبوسم حرکتیده بود، خاله فاطی با التماس تو پمپ بنزین ماشین...
3 تير 1391

اولین حضور قند عسلم سر جلسه امتحان...

  وای مامان خواب مونده بودم هیچیم نخونده بودم واسه امتحان...ببین چقد خسته بودم دیگه ه ه ه...خلاصه سرتو درد نیارم دلبرکم ،٧ صب بابا وحید بیدارم کرد تند تند لباسامو پوشیدم بدو بدو رفتم دانشگاه،واااااااااااااااااای جیگر طلای مامان تو دل مامانه و مامان مریم از ذوقش نمیدونس چطوری داره مینویسه....قربون فسقلی خودم برم که الان قد نخوده ه ه ه ه ه ه ه ه ه   امتحانم عالی بود...هه هه ما اینیم دیگه ه ه ه ه خاله گیسو رفت اردبیل،آخه آجیش تو بیمارستان بستریه،مامانی براش دعا کن باشه پاستیلم؟؟؟؟  منو شما برگشتیم خونه به استراحتمون ادامه بدیم... ...
31 خرداد 1391

یک دنیا شادی با خبر اومدن فرشته کوچولووووو...

خاله گیسو با یه جعبه شیرینی اومد خونمون، جا خوردم از سرعت اطلاع رسانی خاله فاطی!!!!!! خیلی خوشحال بود بخاطر اومدنت... کلی ذوق کرده بود مامانی!!!! بعد از ظهر مامان بزرگ اومد خونمون، وای عمر من، اگه بدونی چقد از ته دل خوشحال شد وقتی شنید شما قد یه نقطه تو دل مامانی، بعد خاله فاطی با یه جعبه شیرینی اومد خونمون....معلومه که همه ویژه دوست دارنا قند عسلم... کلی هم هوامو دارن نمیذارن دست به سیاه وسفید بزنم... مامان بزرگ رفت،فرشته کوچولو ومامان مریمو خاله گیسو نشستن زبان خوندن، آخه فردا امتحان زبان داریم، خاله ها که برگشتن خوابگاه مامان یکم خوابید تا شب پاشه ادامه بده... ...
30 خرداد 1391

شکفتن غنچه زندگیمون...

همه وجودم سلام...این اولین مطلبیه که اینجا برات مینویسم قند نبات...به امید روزی که خودت بیای!!! بزرگ شی و دلنوشته هاتو اینجا بنویسی!!! طالبی من،امروز(٢٨ خرداد) ساعت ١٣:٣٠ با بیبی چک فهمیدم که خدا یه فرشته کوچولو تو دلم گذاشته،بعد از ظهر رفتم خانوم دکترم صحت وجودتو تاییدکرد مامانی،کیسه ای که قرار بود شما 9 ماه توش باشی رو دیدم دلکم... فقط یکم شوکه شده بودم،آخه یجورایی سرزده اومدی نفسم،اما خدارو شکر سرزده اومدنتم شیرینه نورچشمی... بعد منو شما و بابایی سه تایی باهم رفتیم گردنه ناو کباب خوردیم گلکم،یادت باشه اولین گردشی که با مامانو بابا رفتی همین بوداااااااا،حسابی هم خوش گذشت... بعدشم منو شما رفتیم خوابگاه پیش خاله فاطی،تا من خبرو...
28 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد